سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نهر حین (دوشنبه 87/11/28 ساعت 5:4 عصر)

در این جریان آرام... (نهر خین)هر کجا باشم دلم باشد به سوی کربلا

از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو می‌روی، سمت چپ تابلوی نهر خین را می‌بینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازه­ای از بهشت است که این دروازه را خیلی­ها دیده­اند، اما دیگر برنگشته­اند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیده­اند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!

_

صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیره­الاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمی­رسید. پیش­نماز گریه می­کرد، نمازگزاران گریه می­کردند، تکبیرگو هم گریه می­کرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابه­های «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.

_

ادامه مطلب...




ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی (دوشنبه 87/11/28 ساعت 5:4 عصر)

یه یازده دی دیگه و یه سالروز تولد و شهادت دیگه ی سید مجتبی؛ نمی شه از کنار یازده دی بی تفاوت گذشت. این بار بهترم دیدم یکی از اتفاقات بعد شهادتش رو براتون بذارم. خواهشاً فقط دعاااا یادتون نره....

 

از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"

 

من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.

.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.

... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»

پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.

خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....

نقل از نشریه فکه





کارت دعوت (دوشنبه 87/11/28 ساعت 5:4 عصر)

 



حرم نسبتا"خلوت بود.کسانی که برای زیارت آمده بودند.به راحتی می توانستند به ضریح نزدیک شوند.گوشه و کنار پراز زمزمه بود.هرکسی درحال وهوای خودش بود.نغمه ی مناجات در فضای حرم حضرت معصومه، دل نشین بود.در گوشه ای جوانی نشسته بود که با شوروحال زیارت عاشورا می خواند.چشم هایش پراشک بود.نگاهش به زیارت نامه نبود.درعالم خود بود و مناجات را ازحفظ می خواند.نگاهش به گذشته بود و می دید که هر قسمت از زندگی اش با بخشی از زیارت عاشورا پیوند خورده است.قسمت های آخر زیارت نامه را می خواند،اما گریه امانش نمی داد،کتاب دعا را بست.سرش را بلندکرد و به ضریح خیره شد.قطره های اشک هنوز از لای پلک ها جاری بود و چشم از ضریح بر نمی داشت.مثل شب هایی که برای بچه های لشکر دعای کمیل می خواند.به آینده ای فکر می کرد که باید در آن قدم می گذاشت. در کنار فرمانده لشکر برای بچه ها،هم روحانی بود،هم فرمانده،هم پیش نماز وهم دلسوز. آری او کسی نبود جز، شهید حاج مصطفی ردانی پور. از جایش برخاست و خود را به ضریح چسباند. به التماس افتاد.گفت و گفت تا قلب اندوهگینش کم کم آرام گرفت.از جیبش کارتی درآورد ونگاهی به آن انداخت.مجددا" ضریح را چسبید و گفت: یا حضرت معصومه! یا حضرت زهرا! قصد ازدواج دارم.آمدم شما را به عروسی دعوت کنم.دلم شور جبهه را می زند باید برگردم.نمی توانم دل بکنم فردا شب عروسی دارم.اگر دعوت مرا قبول کنید،مرا سرفراز خواهید کرد.برمن منت بگذارید.شهید ردانی پور کارت دعوت را از همان محلی که زائرین پول های نذری را می انداختند،به داخل ضریح انداخت... بیشتر افرادی که در خانه اش جمع شده بودند،لباس بسیجی به تن داشتند.تعدادی هم روحانی بودند.بارویی خوش در مجلس نشسته بودند.شهید ردانی پور درسه کنج اتاق ایستاده بود وبرای جمع سخن می گفت.از جبهه سخن می گفت. ازشب های عملیات.هر چه در دل داشت بیرون ریخت.کم کم صدایش را بلندترکرد:من درحالی عروسی به راه انداخته ام که بچه ها در جبهه به خاک و خون می غلتند.( عروسی من هم زمانی است که در خون خود بغلتم و عمامه من کفن من است.) فردای آن روز اصفهان را ترک کرد.


در مسیر راه فکر وخیال رهایش نمی کرد.به دعوت نامه ای فکر می کرد که به داخل ضریح انداخته بود.آن شب حضرت زهرا(س) به خوابش آمد.دعوت او را قبول کرده بود.شهید ردانی پور جملاتی را که حضرت زهرا(س) برایش گفته بود تکرار می کرد.به یاد لحظاتی می افتاد که با آنها بود.از یک طرف از حضورآنها در عروسیش لذت می برد،واز طرفی نگران بود که نتواند در برابر شیطان مقاومت کند. مبادا که این سعادت مغرورش کند.


نقل از کتاب عقیق





مسافر آسمان (دوشنبه 87/11/28 ساعت 5:4 عصر)

مسافر آسمان

 

هوا بارانی است. نمی‌دانم چرا یاد تو افتادم. یاد اشک‌های آخرین خداحافظی‌ات که در میان پلک‌ها پنهان شد. یادت هست این

 مادرت بود که رویت را بوسید و تو را از زیر نورانی‌ترین‌ها رد کرد؟ یادت هست چند قدمی برداشتی و با یک نگاه دیگر به مادر از آن کوچه گذشتی؟

مادر می‌دانست که نباید پشت سر مسافرش گریه کند؛ اما اشک‌ها این را نمی‌فهمیدند و بعد از رفتن تو،  باریدند. آخرین نامه‌ات

را که نوشتی، یادت هست؟ روبه‌رویت برهوتی از عشق بود و در نگاه تو این زمین و آسمان بودند که در یک نقطه به هم متصل

می‌شدند؛ زمین خاکی و آسمان آبی. آیا برای تو هم وصلی خواهد بود؟ روی آن تخته سنگ نشسته بودی و قلم را بی‌پروا

حرکت می‌دادی. در کنار تو لاله روییده بود. برای مادر چند شاخه چیده بودی. آری! آخرین نوشته‌ات هنوز با همان لاله‌ها در کنار

عکس تو روی طاقچه قدیمی خانه‌اند. مادر هر روز به آنها نگاه می‌کند و با اشک دل به لاله‌های تو آب می‌دهد.

می‌دانی تا به امروز هنوز هیچ کس جرئت کنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطره‌ای که در کنج ذهنش امید دیدار تو را

می‌دهد، آخرین لبخندت است وقتی که از پیچ کوچه می‌گذشتی و دستی که بالا  بردی. مادر حالا می‌فهمد که تو می‌خواستی

بگویی «مسافر آسمانی» اما فقط اشاره کرده بودی؛ بی‌‌هیچ حرفی.

?

ثانیه‌های انتظار سال‌ها بود که می‌گذشت تا اینکه صدای دستی لرزان روی زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ یکی از

آنها که مانند تو مسافر آسمان بود، اما...

نگاهی به مادر کرد و سرش را در گریبان فرو برد. شرم، اشک، لرز، همه چیز از درون او موج‌ می‌زد. دست به جیب برد و پلاک نیمه

سوخته تو را به مادر داد؛ پلاکی که  با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبری داشت؟... هیچ.
.

از آن به بعد، تنها سنگ‌هایی که روی آنها نوشته بودند «شهید گمنام، فرزند روح‌الله» همدم روزهای تنهایی مادر شد.





بسیج چیست و بسیجی کیست؟ (دوشنبه 87/11/28 ساعت 4:57 عصر)

دوستان عزیزم می توانند با کلیک روی ادامه مطلب مباحثی پیرامون بسیج چیست و بسیجی کیست؟ را مطالعه کنند .سایه مقام معظم رهبری مستدام باد.  والسلام ادامه مطلب...




<      1   2   3      >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 6 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 5584 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •